چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي

شاعر : سنايي غزنوي

که بس غريب نباشد ز تو غريب نوازيچرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي
ستيزه بر دل ما و دو چشم تو سوي بازيز بهر يک سخن تو دو گوش ما سوي آن لب
چه فتنه‌اي تو که شبها ميان روح چو رازيچه آفتي تو که شبها ميان ديده چو خوابي
تو از ميان دو ابرو هزار قبله بسازيچو من ز آتش غيرت نهاد کعبه بسوزم
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازيپس از فراز نباشد جز از نشيب وليکن
گه عتاب نمودن به پارسي و به تازيگداخت مايه‌ي صبرم ز بانگ شکر لفظت
عجبتر آنکه بديدم ز نوش صبر گدازينه آن عجب که شنيدم که صبر نوش گدازد
ز غمزه‌ي تو فزايد جهان کتاب مغازيز بوسه‌ي تو نمايد زمانه نامه‌ي شاهي
زهي دو مومن جادو زهي دو کافر غازيچو موي و روي تو بيند خرد چگويد گويد
بناز بر همه خوبان که زيبدت که بنازيجمال و جاه سعادت چو يافتي ز زمانه
که هيچ عمر ندارد چو عمر عشق درازيبقا و مال و جمالت هميشه باد چو عشقت
رسيد کار به جان و گذشت عمر به بازيچو شد به نزد سنايي يکي جفا و وفايت